سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی احمق، چونان درخت آتش است که [خودرا می سوزاند و] پاره ای از آن، پاره دیگری را می خورد . [امام علی علیه السلام]
 

 
   

از کتاب اکسیر - بسوز... این همه آتش سزای توست
 
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:664
 

ایدین :: 84/1/2::  4:36 صبح

به میزانی که عشق را بشناسید ؛ خود عشق می شوید .

عشق بیش از هیجان است .

نیروی طبیعت است و بنابراین باید حقیقت را در بر گیرد .

وقتی کلمه ی عشق را بر زبان می آورید ؛ شاید احساس را در یابید ؛

 اما در باره ی جوهر نمی توان سخن گفت .

پاکترین عشق آنجاست که انتظاری نیست :

در عدم وابستگی .

 

پاکترین شوالیه ای که به آرتور خدمت می کرد گالاهاد بود . وجه اشتراک او با پادشاه این بود که پدر و مادرش را نمی شناخت . این واقعیت که گالاهاد پسر آزاد لانسوت بود امتیازی در بر نداشت . با این حال وقتی روزی فرا رسید که او قهرمان زنی از دربار شود ؛ آرتور سرش را تکان داد و اخم کرد .

آرتور ندا در داد : «‌ نمی خواهم قهرمان زنی نجیب زاده شوی » گالاهاد با چهره ای سرخ از خشم رو بر گرداند و با زبانی بند آمده گفت : «‌اما سرور من ‚ هر شوالیه یی باید با عشقی خالصانه به بانویی خدمت کند »

آرتور پرسید : «‌ از عشق چه می دانی ؟ »‌

لحن صدایش چنان صریح بود که چهره ی گالاهاد سرختر شد .

« اگر این قدر مشتاقی که به بانویی خدمت کنی ؛ می توانی میان این سه تن یکی را برگزینی .» ‌پادشاه بی درنگ پی مارگارت مستخدمه پیر و کوتوله یی فرستاد که گیسوان خاکستری داشت و دماغش پر از زگیل بود . آرتور پرسید : « ای شوالیه ی نیکو ؛ آیا با عشقی خالصانه به او خدمت خواهی کرد ؟ »

گالاهاد حیرت زده زیر لب گفت : « سرور من ؛ منظورتان را نمی فهمم »

آرتور نگاه نافذی به او انداخت و پیر زن را بیرون فرستاد و فرمان داد : « یکی دیگر را بیاورید »

این بار دخترکی نوزاد را به درون آوردند .

« اگر مارگارت به نظرت زیادی پیر و زشت بود ؛ این زن چگونه است ؟ نجیب زاده است و باید به زیبایی اش اعتراف کنی . » یقینا نوزاد بسیار زیبا بود ؛ اما گالاهاد در حیرتی افزونتر فرو رفت و سرش را تکان داد .

آرتور گفت : «‌این عشق که از آن سخن می گویی استادی سخت گیر است . »

برای بار سوم پی بانویی فرستاد .

آرابل دخترکی قشنگ و دوازده ساله وارد شد . گالاهاد به او نگریست و در حالی که می کوشید خشم خود را در اختیار گیرد گت : «‌ سرور من ؛ او یک دختر بچه و مثل خواهر کوچک خودم است . »

آرتور گفت : « خواستی به زنی از دربار خدمت کنی . من هم در نهایت سخاوت سه انتخاب در برابرت قرار دادم . اکنون باید تصمیم بگیری . »

گالاهاد حیران می نمود . پرسید : «‌ چرا به این شیوه مرا به باد تمسخر می گیرید ؟ »

آرتور دست بلند کرد و در لحظه ای تالار بزرگ خالی شد و آن دو را تنها گذاشت . آرتور گفت :« تو را به باد نمی گیرم . می کوشم تا آنچه را که استادم مرلین به من آموخت نشانت دهم . »

گالاهاد سرش را بلند کرد و دید که چهره ی پادشاه حالتی سرشار از عطوفت به خود گرفته است . آرتور ادامه داد : «‌شوالیه هایم می گویند به دلیل عشق و ارادت به خانمها خدمت می کنند و با این که سوگند نجابت خورده اند اغلب اوقات نسبت به مخدوم خویش احساس شهوت دارند . آیا چنین نیست؟ » گالاهاد سر تکان داد .

آرتور پرسید : «‌ آیا هر چه میزان دلبستگی آنها شهوانی تر باشد مشتاقانه تر خدمت می کنند ؟ »

شوالیه جوان دیگر بار سر تکان داد . آرتور گفت : « مرلین برای دوست داشتن شیوه ی دیگری را به من آموخته است . پیر زن و نوزاد و دختر بچه را خواهرت بینگار . همه ی اینها تجلی مونث اند و آن صورتها عوض می شوند و آنچه را نیز که عشق می خوانی با آنها عوض می شود . وقتی می گویی عاشقی به راستی به این معناست که تصویری که در درونت حمل می کنی خرسند شده است .

دلبستگی این گون آغاز می شود : با دلبستگی به یک تصویر .

شاید ادعا می کنی که دوستت را دوست داری ؛ اما اگر او به تو خیانت کند دوستیت به نفرت تبدیل می شود . چرا ؟

چون تصویر درونت آلوده شده است و تنها چیزی که دوست داشتی آن تصویر بود . اگر به آن تصویر خیانت شود خشمگین می شوی . »

گالاهاد پرسید : « در این باره چه می توان کرد ؟ »

« فراسوی هیجانات را بنگر . زیرا هیجانها همواره عوض می شوند .

و بپرس که پس تصویر چیست.

تصاویر خیالاتند .

خیالات وجود دارند تا ما را در برابر چیزی که نمی خواهیم با آن روبرو شویم حمایت کنند .

در این مورد آن چیز تهی بودن است .

چون از خویشتن دوستی تهی هستی ؛ تصویری می سازی تا خلا را بپوشانی .

به این دلیل طرد شدن یا خیانت در عشق درد ایجاد می کند ؛ زیرا زخم باز نیازت نمایان می شود . »

گالاهاد با لحنی ماتم زده گفت : «‌ عشق زیبا و جلیل انگاشته می شود ؛ اما تو آن را خوفناک می نمایی . »

آرتور لبخند زد : «‌آنچه معمولا به نام عشق خوانده می شود می تواند عواقبی وخیم و خوفناک داشته باشد . اما این پایان داستان نیست .

عشق رازی دارد .

مرلین سالها پیش راز آن را به من گفت . من هم این راز را به تو می گویم :

وقتی بتوانی پیر زن و نوزاد و دختر بچه را به طرزی یکسان دوست بداری ؛ این آزادی را خواهی یافت که فراسوی قالب و صورت عشق بورزی .

آنگاه آن عشق که نیروی جهانی و کیهانی است در درونت رها خواهد شد :

عاری از دلبستگی .

این است فرمان خاموشی که عشق باید از آن اطاعت کند .


موضوعات یادداشت

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

32562

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
از کتاب اکسیر - بسوز... این همه آتش سزای توست
::لوگوی دوستان::































::لینک دوستان::
آتش عشق
موازی
عاشق
سرزمین کتاب
خورشید خانم
قاصدک
پایگاه ادبی خزه
گلناز
سخن
واژه
کلاغ
دوات
ادبکده
دانلود موسیقی
شاعرانه ی دختر خاکی
ایران کلیپ
کلیپ پارت
انجمن نمایش عروسکی داول
معلم
فال حافظ
ایران فال
::آوای آشنا::
::نوای سوختن::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::